مطالب مربوط
مردی که امام عظیمالشأن که خود در مدارج عرفانی از قلّه نشینان بود، درباره او به فرزند شهیدشان حاج آقا مصطفی(ره) فرموده بودند:ایشان دارای موت اختیاری هستند؛ یعنی قدرت این را دارند که هر گاه بخواهند روح را از بدن جدا کنند و به اصطلاح خلع کنند و باز بازگردند و تازه این شهادتها بر کرامات و مدارج عرفانی او در سنین جوانی و میانسالی او بیان شده است و خدا میداند که این مرد کم نظیر در سنین کهولت و پس از عمری تلاش بیوقفه و حرکت شتابان به سمت قلههای عرفان اصیل اسلامی و زهد و پارسایی به چه مقاماتی دست یافته بود!
او که حتّی لحظهای از عمر شریفش را نه به بطالت که حتی به تفریح هم نگذراند. یکی از بستگان ایشان نقل میکنند که یکی از ارادتمندان ایشان، بارها از آقا خواهش میکردند که به باغ ایشان سری بزنند. سرانجام پس از مدتها معظم له پذیرفتند. به محض ورود به باغ ایشان نگاهی به آسمان کردند. خدمت ایشان گفتیم: دنبال چه میگردید؟ فرمودند: دنبال جایی هستم که سایه باشد. زیر درختی عبای خود را انداختند و مشغول مطالعه و خواندن زیارت عاشورا و... شدند و تا آخر هر چه صاحب باغ میوههای گوناگون خدمت ایشان آوردند، لب نزدند و فرمودند: اینها را بدهید به اهلش و حتی یک دانه انگور هم نخوردند.
تنها خدا میداند که در لحظات باشکوه عروج روح ملکوتی این مرد الهی چه ولولهای در عالم خلقت پدید آمده است و چه بزرگانی به پیشواز روح قدسی او از ملکوت خدا رهسپار ناسوت شدهاند.
شاید امروز که او در بین مریدان بی شمارش نیست، قفل زبانهایی که او مَُهر کرده بود، بشکند و قطرهای از دریای بی نهایت کرامات باهره او برای اهل دل نمایان شود. مرحوم بهجت تا در قید حیات بودند، نزدیکان و شاگردان خاص و کسانی که از این مرد ربّانی کرامتها دیده بودند، از بیان آنها به شدت منع شده بودند و خود حضرت ایشان هم که بسیار کتوم بودند و چنان رفتار میکردند که جز کسانی که خبر از کرامات او داشتند یا خود از او معجزهای بی پرده دیده بودند، کسی از نوع گفتار و رفتار او نمیتوانست به دنیای پر رمز و راز درون پرشور او راهی بیابد یا حتّی گمانی کند.
معدودی از شاگردان خاص ایشان، مختصر نکاتی را از این مرد الهی بر زبان آوردهاند. آیتالله حاج شیخ عباس هاتف قوچانی میفرمایند:آیتالله بهجت بسیار به مسجد میرفتند و شبها تا صبح به تنهایی بیتوته میکردند. یک شب که بسیار تاریک بود و چراغی هم در مسجد روشن نبود، ایشان در میانه شب احتیاج به تجدید وضو پیدا میکنند. بناچار باید از مسجد بیرون میرفتند و در محل وضوخانه که بیرون مسجد و در سمت شرقی آن است، وضو میگرفتند. ناگهان در اثر عبور این مسافت در شب و تنهایی، مختصر احساس ترسی در ایشان پیدا میشود و به مجرّد این ترس، یکباره نوری همچون چراغ در پیشاپیش ایشان پدیدار میشود و همراه ایشان حرکت میکند و ایشان با آن نور بیرون رفته و وضو میگیرند و سپس به جای خود برمیگردند و در همه این احوال، آن نور در برابرشان حرکت میکرده تا اینکه به محل خود میرسند و آن نور از بین میرود.
اکنون و در این مجال که دل همه عاشقان و ارادتمندان آن یگانه دوران، داغدیده و غمبار است، نمیتوان جز ناله و آه، ندایی سر داد و از مردی که پس از رفتن او شاید بخشی از برکات وجودی او بر همگان آشکار شود و بسا شرّها که از نوع بشر به برکت وجود این دردانههای هستی از اهل زمین دفع شده و بلاها از برکت آنها از این آب و خاک گردانده شده است، به تفصیل چیزی نوشت.
برای حسن ختام، حکایت دیگری از کرامات این شیخ پارسا را بازگو میکنم. شخصی از برخی شبهات اعتقادی در رنج بوده، از شهرش به سوی قم حرکت میکند و در آنجا مأوی میگیرد. شبی آیتالله بهجت را در خواب میبیند و ایشان پاسخ شبهات ایشان را میدهند. آن شخص از خواب برمیخیزد و در صادقه بودن رؤیا، خلجانی در قلبش پدید میآید؛ بنابراین، روز جمعه برای مطرح کردن آن شبهات به محضر پرفیض آیتالله بهجت میروند. ایشان نقل میکنند که به محض اینکه آمدم موضوع را مطرح کنم، ایشان فرمودند: جواب همانهایی بود که در خواب به تو گفتم. تردید مکن.
خدایا به روح قدسی این مرجع عالیقدر و عارف عامل رشحهای از آنچه به او به برکت یک عمر اخلاص و مراقبت نفس عطا فرمودی به ما ـ هرچند لیاقتش را نداریم ـ اما به کرمت عنایت فرما و روح بلند و فردوسی او را به پاس همه سختیهایی که به نفس خود در دنیا چشاند، بر سفره آرامش و رحمت بیپایانت میهمان کن. آمین یا ربّ العالمین
منابع حکایات: کتاب فریادگر توحید، مؤسسه فرهنگی اهل بیت و کتاب «برنامه سلوک» به اهتمام دکتر علی شیروانی
كار به جایى رسیده كه در ابتلائات هم حال دعا كردن نداریم. در حدود سى چهل سال پیش جوان شكسته بندى در قم نقل كرد كه روزى زن مُحَجَّبِه اى به درِ مغازه ى من آمد و اظهار داشت كه استخوان پایم از جا در رفته و مى خواهم آن را جا بیندازى، ولى در بازار نمى شود. چون مى ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مى دهى به منزل برویم.
قبول كردم و حدود سیصد تومانى را كه در دخل داشتم با خود برداشتم و درِ مغازه را بستم و به دنبال آن زن روانه شدم، تا این كه به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم كه قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مى كرد كه در صورت مخالفت، به جوان هاى بیرون منزل خبر مى دهم تا به خدمتت برسند!
به او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مى دهم، دست بردار. فایده نداشت، پیوسته اصرار مى نمود و تهدید مى كرد. از سوى دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیك بود كه حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونه اى كه گویا بین من و دعا حایل و مانعى ایجاد شده بود.
سرانجام، به حسب ظاهر به خواسته ى او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور كردم و براى تهیّه ى چیزى فرستادم. در این هنگام دیدم حال دعا پیدا كرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم كه اگر عنایتى نفرمایى و مرا نجات ندهى و این بلا را رفع نكنى، دست از شغلم بر مى دارم. گویا آن جوان به قصد تقرّب و قضاى حوایج مؤمنین این را از آن حضرت تقاضا كرده بوده و آن شغل هم به نظر و توجه آن حضرت بوده است. مى گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شكافته شد و پیرزنى از سقف به زیر آمد! فهمیدم توسّلم مستجاب شد.
بعد از این قضیّه، از كرامت و عنایت خداوند متعال به او این بود كه آتش دنیایى به آن دستش كه آن را به پاى آن زن گذاشته بود، اثر نمى كرد به گونه اى كه حتّى مى توانست ذغال گداخته را با آن دست مانند انبر بگیرد و بردارد! چه مقامات، چه كرامات، با چه ریاضات و گرفتارى ها!
در این حین زن صاحب خانه هم آمد، به پیر زن گفت: چه مى خواهى و براى چه آمده اى؟ گفت: در این همسایگى نزدیك شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارى پارچه ببرم، گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از درِ خانه، با این كه من دیدم از سقف خانه وارد شد!
در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا به فرار گذاشتم. زن به دنبالم آمد و گفت: كجا مى روى؟! گفتم: مى روم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بسته ام. گفتم: آرى! به همین دلیل كه پیرزن از آن وارد خانه شد! به سرعت به سوى در رفتم و از خانه و از دست او نجات یافتم. وقتى مطلّع شد كه فرار مى كنم، از پشت سر یك فحش به من داد و آب دهان به رویم انداخت، كه در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود.
آقاى یاد شده مى گوید: بعد به خدمت مرحوم آقا سیّد محمّد تقى خوانسارى ـ رحمه اللّه ـ جریان فحش و ناسزا و آب دهان انداختن به رویم را براى ایشان نقل كردم، ایشان فرمودند: اى كاش آن فحش ها و اذیت ها را به من مى كردند، اى كاش آن آب دهان را به صورت من مى انداختند. وقتى كه آقا چنین فرمودند: حالت آرامش در من پیدا شد، ولى بعد از آن دیگر آن اذیت ها و وقایع تكرار نشد.
آقایى كه این جریان را نقل كرد اهل علم نبود، به حسب ظاهر جوانى از عوام و با ظاهری موجه بود. در هر حال این گونه از حرام فرار كرده بود، در آن زمان كه بى دینى رواج داشت و در میان جوان ها افراد متدیّن كم پیدا مى شدند!
بعد از این قضیّه، از كرامت و عنایت خداوند متعال به او این بود كه آتش دنیایى به آن دستش كه آن را به پاى آن زن گذاشته بود، اثر نمى كرد به گونه اى كه حتّى مى توانست ذغال گداخته را با آن دست مانند انبر بگیرد و بردارد! چه مقامات، چه كرامات، با چه ریاضات و گرفتارى ها!
منبع:
پایگاه اطلاع رسانی آیت الله بهجت